آنچه در این مقاله می خوانید:
داستان واقعی
این داستان در مورد دختر زیبای است که با پوشش ساده ی روستایی
تا به امروز از او یاد شده است .آن روز دختر مثل همیشه لباس روزمره
خودش را میپوشد لباس او یک پیراهن رنگی، جلیقه ، دامن چین چینی و
یک شال نارنجی بود . صورت گل انداخته ی دختر خیلی دیدنی شده بود.
موهای مشکی فرفری اش از هر طرف شال روی صورتش افتاده بودند
که با نوازش باد به هر طرفی تاب می خورد
دختر مثل همیشه با باریدن باران به طرف دره ی آب راهی شد .
باران
دختر جسور و قوی بود و توانست خودش را به زیر یک تپه ی کوچک برساند
کمی صبر کرد تا تگرگها بر روی زمین بیافتند
او میخواست مثل همیشه با دست پر به خانه برگردد .
سوال ؟
شاید بیرسین باران به چه دنبال بود!
جواب ! لای هر تگرگ یک سنگ قیمتی بود این سنگ قیمتی نشات گرفته
از داستان های واقعی و یا شاید هم یک افسانه ای بیش بود .
بالاخره تگرگها یکی پس از دیگری بر روی زمین افتادند
دختر با خودش گفت :همه اینها را جمع میکنم تا مادرم با آن سنگها یک
گردنبند خوشگل درست کند .
این خاطره ی دل انگیز برای دختر هم با ارزش بود و هم هیجان داشت
با عجله دستمال گلی گلی اش را بیرون آورد و تگرگها را به دستمال
پیچید .
و راهی خانه شد .آخر شب مادرش او را به انبار کاه فرستاد تا
وسیله ای را از آنجا بیاورد . دختر می رود و در انبار را باز میکند اما
یهویی چشمش به بالای کاه می افتد ، او یک شی عجیب و ترسناکی را
می بیند و از شدت ترس زبانش بند می آید .
با آن حال پریشان به طرف خانه میدود آن طرف
حیاط با کدخدا که عمویش بود روبه رو می شود کدخدا از صورت رنگ
پریده دختر می فهمد که اتفاقی در انبار افتاده است
کدخدا که مردی با تجربه بود بی درنگ به طرف انبار می رود و از
درز در نگاهی به داخل انبار می اندازد
او هم همان شی مرموز را می بیند خیلی زیرکانه به طرف آن
موجود عجیب می رود و فقط با یک سنجاق او را می گیرد
چند روزی آن موجود زنده ی ناشناخته را در یک اتاق نگه می دارنند
اما با اتفاقات ناخوشایندی روبه رو می شوند که آخرش دردسر ساز
میشود یک روز دختر از خواب بیدار می شود و از روی کنجکاوی
به طرف اتاق در بسته می رود
کلید را به در می اندازد و ناخواسته در خود به خود باز می شود
آن موجود ترسناک به طرز عجیبی دخترک را گول می زند
از او می خواهد سنجاق روی سینه ی او را باز کند .
دختر سنجاق را باز میکند و در یک لحظه آن موجود عجیب و
قریب برای همیشه ناپدید می شود .
این داستان واقعی ۷۰ سال پیش اتفاق افتاده است .